کد مطلب:124393 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:125

سخن امام درباره ی وظایف حاکم
[69]-149- یعقوبی روایت می كند:

روزی معاویه به امام حسن علیه السلام عرض كرد:ما در این حكومت، چه وظائفی داریم؟ آن حضرت فرمود:آنچه سلیمان بن داود گفت. معاویه پرسید:چه گفت؟ آن حضرت فرمود:به یكی از یاران خود گفت:آیا وظائف پادشاه را در سلطنت - و آنچه زیانش نرساند - می دانی؟ اگر از آنچه از آن به عهده دارد، انجام دهد و در پنهان و آشكار، از خدا بترسد و در خشم و خشنودی، عادل باشد و در فقر و غنا، به میانه رفتار كند و اموال را از روی غصب نگیرد و با اسراف و ریخت و پاش، به مصرف نرساند و همه ی این ها، خلق و خویش گردد، بهره های دنیوی آن، زیانش نرساند. [1] .

[70]-150- دینوری می گوید:

گفته اند كه چون معاویه از مردم عراق بیعت گرفت و به شام برگشت، سلیمان بن صرد -



[ صفحه 163]



كه بزرگ و رئیس مردم عراق بود، و در كوفه نبود - آمد و نزد امام علیه السلام رفت و گفت:السلام علیك یا مذل المؤمنین! امام حسن علیه السلام فرمود:و علیك السلام پدر خوب! بنشین. و سلیمان نشست و گفت:اما بعد، ما هنوز از بیعت شما درشگفتیم با این كه بجز شیعیان بصره و حجاز، صدهزار رزمنده ی عراقی در ركاب خود داشتی، كه همه با تعدادی چونان خودشان از فرزندان، و موالیان خود، حقوق دریافت می كنند.

سپس برای خود، سندی در پیمان و بهره ای از ماجرا به دست نیاوردی و اگر می بایست، این كار را می كردی و او این پیمان، و قول را به شما می داد، نامه ای می نوشتی و گواهانی از مردم شرق و غرب می گرفتی كه خلافت، پس از او برای تو باشد. [تا] كار بر ما آسان تر شود، ولی او پیمان شفاهی داد و شما پذیرفتی، سپس روبه روی [چشم] مردم آن سخنان را كه گفت، شنیدی:«من با مردم، شروطی بستم، و وعده هایی دادم، و آرزوهایی در ایشان پدید آوردم تا آتش جنگ خاموش شود و این فتنه به سامان رسد. اینك كه به وحدت و الفت رسیدیم، تمام آن شروط و وعده ها، زیر پاهای من است». سوگند به خدا! از این سخنان، جز شكستن پیمان میان شما و خود را قصد نكرد. پس برای جنگ، پنهانی آماده شو، و اجازه ده من به كوفه [، مقر فرمانداری او] بروم و فرماندار آن جا را بركنار، و بیرون كنم، و همچون خودش با او رفتار كنم، كه خدا نیرنگ خائنان را به نتیجه نرساند.

سپس ساكت شد و تمام حاضران چون او، سخن گفتند و اظهار داشتند:ما را نیز همراه سلیمان بن صرد بفرست، و تو پس از آن كه باخبر شدی كه به فرماندار او دست یافتیم، به ما بپیوند.

پس امام حسن علیه السلام به سخن آمد و خدا را ستایش كرد و فرمود:اما بعد، همانا شما شیعیان ما و دوستداران ما و كسانی هستید كه ما ایشان را خیرخواه و یاور و پایدار در راه خود می شناسیم و آنچه را گفتید، دریافتم. و چنانچه با دوراندیشی خود، در كار دنیا تلاش می كردم و برای دنیا دست به جنگ می زدم، معاویه از من نیرومندتر و قاطع تر نبود. و تصمیم من جز این بود كه می بینید، ولیكن خدا را و شما را گواه می گیرم كه من در این صلح، جز حفظ خون شما و اصلاح پیمان شما را نخواستم. پس از خدا بترسید و به قضای



[ صفحه 164]



خداوندی خرسند باشید، و به امر خدا تن دردهید، و در خانه های خود بمانید، و دست از این پیشنهاد بردارید؛ تا نیكوكار بیارمد، یا از [شر] تبهكار آسوده شود. علاوه، پدرم [امیرمؤمنان علیه السلام]، به من می فرمود:«معاویه، خلافت را تصرف می كند». سوگند به خدا! اگر با همه ی كوه ها و درختان به سوی وی رهسپار شویم، باز تردید ندارم كه او پیروز می شود؛ چرا كه حكم خدا را بازدارنده، و قضای او را برگرداننده ای نیست.

و اما گفتار شما:«یا مذل المؤمنین»، سوگند به خدا! [در این شرائط] اگر زیردست و در عافیت باشید، نزد من محبوب تر است تا عزیز و كشته شوید. اگر [در این شرایط] خدا حق ما را در عافیت، به ما برگرداند، می پذیریم و از او بر آن، كمك می جوییم و اگر بازداشت نیز خرسندیم، و از او بر آن، خجستگی می خواهیم. پس تا معاویه زنده است، هر یك از شما چونان فرش منزل خود باشید. و اگر به هلاكت رسید، و ما و شما زنده بودیم، از خدا، آهنگ بر رشد [و كمال] خود، و یاری بر امر خود را می خواهیم. و نیز می طلبیم كه ما را به خود وامگذارد كه به یقین، خدا با كسانی است كه تقوا پیشه كنند و نیكوكار باشند. [2] .

[71]-151- طبرسی با سند خود از ابوسعید عقیصا نقل كرده است:

چون حسن بن علی بن ابیطالب علیه السلام با معاویة بن ابی سفیان صلح كرد، مردم نزد او آمده، برخی نكوهش كردند. امام حسن علیه السلام فرمود:وای بر شما! شما از [اهمیت] كار من آگاه نیستید. سوگند به خدا! آنچه كردم، برای شیعیان من، از آنچه آفتاب بر آن می تابد، یا از آن غروب می كند، بهتر است. آیا نمی دانید كه من امام شما هستم؟ آیا نمی دانید كه اطاعت شما از من واجب است؟ آیا نمی دانید كه من - طبق نص صریح رسول خدا صلی الله علیه و آله - یكی از دو سرور جوانان بهشتم؟ مردم گفتند:آری. آن حضرت فرمود:آیا خبر ندارید كه چون خضر علیه السلام آن كشتی را شكافت و آن دیوار را به پا كرد و آن پسربچه را كشت، این مایه ی خشم موسی بن عمران شد؛ زیرا حكمت این امور بر او پنهان بود؛ با این كه نزد خدای سبحان حكمت و حق بود؟ آیا خبر ندارید كه هیچ یك از ما [خاندان عصمت علیهم السلام] نیست مگر آن كه



[ صفحه 165]



بیعت طاغوت زمان خود را به گردن دارد، مگر قائم ما (عج) كه روح خدا - عیسی بن مریم - پشت سر او نماز گزارد؟ زیرا خدای سبحان، ولادت او را پنهان، و شخص او را غایب می كند تا چون ظهور كرد هیچ كس را بر عهده ی او، پیمانی نباشد. او، نهمین فرزند برادرم - حسین علیه السلام - و فرزند سرور كنیزان [باكمال] عالم است كه خدا غیبتش را طولانی كند، سپس با قدرت خود در شكل جوانی كمتر از چهل سال، آشكارش فرماید تا بدانند كه خدا بر هر چیز تواناست. [3] .

[72]-152- صدوق رحمه الله با سند خود از ابوسعید عقیصا نقل كرده است:

به حسن بن علی بن ابیطالب علیه السلام عرض كردم:ای فرزند رسول خدا! چرا با معاویه سازش و صلح كردی؛ با این كه می دانستی حق با توست نه او، و معاویه گمراه و ستمگر است؟ آن حضرت فرمود:اباسعید! آیا من حجت خدای سبحان، و - پس از پدرم - امام بر خلق خدا نیستم؟ عرض كردم:آری. آن حضرت فرمود:آیا من آن نیستم كه رسول خدا صلی الله علیه و آله در حق من و برادرم فرمود:«حسن و حسین، دو امامند؛ قیام كنند یا بنشینند»؟ عرض كردم:آری. آن حضرت فرمود:پس من امامم، خواه قیام كنم یا بنشینم.

اباسعید! علت صلح من با معاویه، همان علت صلح رسول خدا صلی الله علیه و آله با بنی صخره و بنی اشجع و اهل مكه است، چون از حدیبیه برگشت. آنان - طبق تنزیل (و ظاهر) قرآن - كافرانند، و معاویه و یارانش - طبق تأویل (و باطن) قرآن.

اباسعید! اگر من از سوی خدای سبحان امامم، نباید نظرم را - در صلح یا جنگ - سبك بشمارند، هر چند حكمت كارم روشن نباشد. آیا نمی دانی كه خضر علیه السلام چون آن كشتی را شكافت، و آن پسربچه را كشت، و آن دیوار را به پا كرد، موسی علیه السلام از كار او به خشم آمد؛ زیرا حكمت آن امور برایش روشن نبود، تا خضر علیه السلام خبر داد و او راضی شد؟ و من نیز این چنینم، چون حكمت كار مرا نمی دانید، به خشم آمده اید. و چنانچه من آن را انجام نمی دادم، همه ی شیعیان روی زمین را می كشتند. [4] .



[ صفحه 166]



[73]-153- طبرسی رحمه الله از اعمش، از سالم بن ابی جعد نقل كرده است:

فردی از ما گفت:نزد حسن بن علی علیه السلام آمدم و عرض كردم:فرزند رسول خدا! آیا ما را خوار كردی و ما، گروه شیعیان را برده ساختی؟ دیگر كسی با تو نیست. آن حضرت فرمود:چرا؟ عرض كردم:به سبب سپردن خلافت به این طاغوت.

آن حضرت فرمود:سوگند به خدا! من آن را به او نسپردم مگر آن كه یاورانی نیافتم، و چنانچه یاورانی داشتم، شب و روزم را با او می جنگیدم تا خدا میان من و او داوری فرماید؛ ولی من كوفیان را شناختم و آزمودم، فاسدان شان شایسته ی من نیستند. آنان وفا ندارند و در سخن و كار خود بی تعهدند و نیز دو چهره اند؛ به ما می گویند:دل های ما با شماست، و شمشیرهاشان بر ما آخته است.

راوی می گوید:با من سخن می گفت كه ناگاه [از دهانش] خون بیرون ریخت، طشتی خواست پس آن را پر از خون، از پیش رویش برداشتند. عرض كردم:این، چیست ای فرزند رسول خدا! تو را رنجور می بینم؟!

فرمود:آری، این طاغوت كسی را فریب داد تا زهر بر من بنوشاند. اینك در درونم اثر گذارده، و چنان كه می بینی، تكه تكه بیرون می آید.

عرض كردم:چرا درمان نمی كنی؟ فرمود:او دو بار به من زهر خورانده است، و این سومین بار است كه دیگر درمان ندارد. و به من [خبر] رسیده كه معاویه به پادشاه روم نامه نوشته، و از او درخواست كرده تا مقداری سم كشنده برای او بفرستد.

پادشاه روم پاسخ داد كه:در دین ما، شایسته نیست بر كشتن كسی كه با ما نمی جنگد، كمك كنیم! و معاویه نوشته است كه:این فرزند آن كسی است كه در سرزمین حجاز، ظهور كرد و اینك سلطنت پدر خود را می خواهد، و من می خواهم كه با نیرنگ، آن را به او بنوشانم تا همه ی مردم و سرزمین ها از او آسوده شوند. و نامه را با هدایا و تحفه هایی برای او فرستاد، و پادشاه روم نیز این زهر را برای او فرستاد كه به من خوراندند، و با او برای این كار، شروطی بست. [5] .



[ صفحه 167]



[74]-154- ابن حمزه از جابر بن عبدالله نقل كرده است:

رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:از بنی اسرائیل سخن بگویید، باكی نیست؛ زیرا شگفتی هایی بین آنان رخ داده است. سپس خود سخن آغاز كرد و فرمود:گروهی از بنی اسرائیل بیرون آمدند تا به قبرستان [دیار] خود رسیدند و گفتند:كاش نماز بگزاریم، و از خدای متعال بخواهیم كه یك نفر از این مرده ها، برای ما بیرون آورد تا از او درباره ی مرگ بپرسیم! آنان چنین كردند و مردی سر خود را - كه آثار سجده در پیشانی داشت - از قبری بیرون آورد و گفت:آقایان! از من چه می خواهید؟ من هفتاد سال است از دنیا رفته ام و تاكنون، حرارت مرگ از من جدا نشده است. پس از خدا بخواهید كه مرا به حال اولم برگرداند.

جابر بن عبدالله گفت:به حق خدا و رسول خدا سوگند كه من از حسن بن علی علیه السلام بهتر و شگفت تر از آن را دیدم و از حسین بن علی علیه السلام بهتر و شگفت تر از آن.

اما آنچه از حسن علیه السلام دیدم، این است كه چون آن بی وفایی ها از یاران او رخ داد و ناچار به صلح با معاویه شد و این، بر خواص اصحاب حضرت گران آمد، من نیز یكی از ایشان بودم كه نزد او آمدم و نكوهش كردم. فرمود:جابر! مرا ملامت نكن، و قول رسول خدا صلی الله علیه و آله را تصدیق كن كه فرمود:«همانا این فرزندم، سرور است، و خداوند توسط او میان دو گروه بزرگ از مسلمانان، آشتی آورد».

گویا دلم [آرام نگرفت، و] بهبود نیافت، و گفتم:شاید این چیزی باشد كه بعدا رخ می دهد، نه صلح با معاویه؛ زیرا این، نابودی و خواری مؤمنان است. پس دست خود را بر سینه ام نهاد و فرمود:به شك افتادی و این را گفتی! آیا دوست داری هم اكنون، رسول خدا صلی الله علیه و آله را شاهد بگیرم تا از او بشنوی؟

و من از سخن او در شگفت بودم كه ناگاه صدایی شنیده شد، و زمین از زیر پای ما شكافت، و دیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله، علی علیه السلام، جعفر و حمزه از آن بیرون آمدند، و من از ترس و وحشت، [از جا] پریدم، و حسن علیه السلام عرض كرد:رسول خدا! این جابر است، و مرا به آنچه می دانی، نكوهش می كند. و پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود:جابر! تو مؤمن نیستی تا تسلیم امامان خود باشی، و با رأی [و نظر] خود، به ایشان، ایراد نگیری. به كار حسن علیه السلام راضی شو كه حق در



[ صفحه 168]



آن است، و او با كار خود، [سایه ی شوم] نابودی [و فنا] را از زندگی مسلمانان [حقیقی]، برداشت، و آن را جز از امر خدا، و امر من انجام نداد.

عرض كردم:ای رسول خدا! پذیرفتم. سپس او و علی علیه السلام و جعفر و حمزه در هوا اوج گرفتند، و در دید من بودند تا در آسمان باز شد، و به آن درآمدند، سپس در آسمان دوم تا هفتم، در حالی كه پیشاپیش ایشان، سرور و مولای ما محمد صلی الله علیه و آله بود. [6] .

[75]-155- طبرانی با سند خود از قاسم بن فضل، از یوسف بن مازن راسبی نقل كرده است:شخصی برخاست و به حسن بن علی علیه السلام گفت:چهره ی مؤمنان را سیاه كردی. آن حضرت فرمود:خدا تو را رحمت كند! مرا سرزنش مكن. همانا رسول خدا صلی الله علیه و آله در رؤیا، بنی امیه را دید كه یكی پس از دیگری، بر منبرش سخن می گویند. و این، او را ناراحت كرد. پس این آیه:(انا أعطیناك الكوثر) [7] ما به تو كوثر - كه نهری در بهشت است - بخشیدیم، و این آیه نازل شد:(انا أنزلناه فی لیلة القدر - و ما أدراك ما لیلة القدر - لیلة القدر خیر من ألف شهر...) [8] ؛ «ما آن را در شب قدر نازل كردیم. و چه دانی كه شب قدر چیست؛ شب قدر بهتر از هزار ماه است...»، كه در آن، بنی امیه سلطنت كنند.

قاسم می گوید:همین ما را بس است. پس فرمانروایی ایشان، هزار ماه خواهد شد، نه كمتر و نه بیش تر. [9] .

[76]-156- طبری می گوید:

سپس حسن و حسین علیهماالسلام و عبدالله بن جعفر، با بارها و همراهان خود، بیرون آمدند تا به كوفه رسیدند. و چون زخم حسن علیه السلام در كوفه بهبود یافت، به مسجد آمد و فرمود:ای كوفیان! درباره ی همسایه ها و میهمانان و نیز اهل بیت پیامبر خود - كه خدا از ایشان، ناپاكی ها را زدوده و خلوص ویژه ای به ایشان داده است - [پروا كنید، و] از خدا بترسید. و مردم می گریستند. آن گاه به سوی مدینه رهسپار شدند.



[ صفحه 169]



و می گوید:مردم بصره، میان او، و مالیات دارابجرد، حائل شدند و گفتند:فیی ء برای ما [و از آن ماست]. و نیز عده ای در قادسیه، با آن حضرت برخورد كردند و گفتند:یا مذل العرب! [10] .

[77]-157- ابن شهرآشوب از تفسیر ثعلبی و مسند موصلی و جامع ترمذی - كه لفظ حدیث از ایشان است - از یوسف بن مازن راسبی نقل كرده است:

چون حسن بن علی علیه السلام با معاویه صلح كرد، مورد سرزنش واقع شد، و به او گفته شد:ای كسی كه مؤمنان را خوار كردی و چهره ها را سیاه نمودی! پس آن حضرت فرمود:مرا نكوهش نكنید؛ زیرا مصلحتی در آن است، و پیامبر صلی الله علیه و آله در رؤیا دید كه بنی امیه، یكی پس از دیگری [بر منبرش،] سخن می گویند و این، او را غمگین كرد؛ پس جبرئیل، فرموده ی خدا:(انا أعطیناك الكوثر) و (انا أنزلناه فی لیلة القدر) را نازل كرد.

و در خبر دیگری از امام صادق علیه السلام نقل شده است كه فرمود:پس نازل شد:«مگر نمی دانی كه اگر سال ها آنان را برخوردار كنیم و آن گاه آنچه كه [بدان] بیم داده می شوند بدیشان برسد، آنچه از آن برخوردار می شدند، به كارشان نمی آید و عذاب را از آنان دفع نمی كند» [11] سپس (انا أنزلناه...) را نازل فرمود؛ یعنی خدا برای پیامبر خود، شب قدر را بهتر از هزار ماه پادشاهی بنی امیه قرار داد. [12] .

[78]-158- ابن عساكر با سند خود از ابن شوذب نقل كرده است:

چون علی علیه السلام به شهادت رسید، حسن علیه السلام كار خود را در عراق پیش برد و معاویه در شام. پس با هم برخورد كردند و حسن علیه السلام خواهان جنگ نبود و با معاویه بیعت كرد تا خلافت پس از معاویه برای او باشد، و اصحاب آن حضرت، به او می گفتند:ای عار مؤمنان! و او می فرمود:[در این شرائط،] عار بهتر از نار است. [13] .



[ صفحه 170]



[79]-159- طبری با سند خود از ثقیف بكاء نقل كرده است:

حسن بن علی علیه السلام را وقتی كه از پیش معاویه برگشته بود، دیدم كه حجر بن عدی نزد او آمد و گفت:السلام علیك یا مذل المؤمنین! [14] آن حضرت فرمود:آرام باش! من خوار كننده نیستم، بلكه عزت بخش مؤمنانم، و بقای ایشان را می خواهم. سپس در همان خیمه، پای [مبارك] خود را بر زمین زد، ناگاه مشاهده كردم من [و حجر] در بیرون كوفه و امام علیه السلام نیز بیرون آمده، به سوی دمشق و شام رهسپاریم، تا آن جا كه دیدم عمرو بن عاص در مصر است و معاویه در دمشق، و امام علیه السلام فرمود:اگر بخواهم هر دو را كنار می زنم، ولی دور باد! دور باد! محمد صلی الله علیه و آله بر روشی گذراند و علی علیه السلام نیز بر روشی، آیا من با ایشان مخالفت كنم؟! این، از من نخواهد شد. [15] .

[80]-160- شیخ طوسی رحمه الله با سند خود از ابوحمزه، از امام باقر علیه السلام نقل كرده است كه فرمود:

یك نفر از یاران امام حسن علیه السلام به نام سفیان بن لیلی - كه بر شتر خود سوار بود - نزد آن حضرت - كه جامه به خود پیچیده و در حیاط منزل نشسته بود - آمد و گفت:السلام علیك یا مذل المؤمنین! امام حسن علیه السلام فرمود:پیاده شو، و شتاب مكن. و او پیاده شد و شتر خود را در آن جا بست و آمد تا به امام حسن علیه السلام رسید. آن حضرت فرمود:چه گفتی؟ او عرض كرد:گفتم:السلام علیك یا مذل المؤمنین! آن حضرت فرمود:چه دلیلی داری؟ او عرض كرد:آهنگ ولایت این امت كردی، سپس از عهده ی خود برداشتی، و بر گردن این طاغوت - كه به فرمان خدا عمل نمی كند - آویختی!

آن حضرت فرمود:تو چه می دانی كه چرا این كار را كردم؟ از پدرم شنیدم كه فرمود:رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود:«روزها و شب ها سپری نمی شود مگر آن كه مردی گلوگشاد و سینه فراخ (یعنی معاویه) كه می خورد و سیر نمی شود، امر این امت را به دست می گیرد»؛ از این رو، چنان كردم. چه چیز تو را این جا آورد؟ او عرض كرد:محبت تو. آن حضرت فرمود:[برای] خدا؟ عرض كرد:[برای] خدا. آن حضرت فرمود:سوگند به خدا! هرگز بنده ای - هر چند در



[ صفحه 171]



دیلم، اسیر باشد - ما را دوست نمی دارد مگر آن كه خداوند با محبت ما به او سود رساند، و محبت ما - چونان باد كه برگ های درخت را می ریزد - گناهان بنی آدم را می ریزد. [16] .


[1] تاريخ اليعقوبي 227:2.

[2] الامامة و السياسة:163.

[3] الاحتجاج 67:2، ح 157.

[4] علل الشرايع:211.

[5] الاحتجاج 71:2، ح 159.

[6] الثاقب في المناقب:306، ح 257.

[7] كوثر:1.

[8] قدر:3 - 1.

[9] المعجم الكبير 89:3، ح 2754.

[10] تاريخ الطبري 168:3.

[11] شعراء:207 - 205؛ (أفرأيت ان متعناهم سنين - ثم جاءهم ما كانوا يوعدون - ما أغني عنهم ما كانوا يمتعون).

[12] المناقب 35:4.

[13] تاريخ ابن عساكر ترجمه امام حسين عليه السلام:171، ح 291.

[14] آري در شرايط سخت و بحراني، أمثال حجر بن عدي نيز مي لرزند مگر خدا نگهدارد.

[15] دلائل الامامة:166، ح 77.

[16] اختيار معرفة الرجال 327:1، ح 178.